Wednesday, May 27, 2009
با پارسا
سلام به همه دوستای مهربون
از دعاهای همتون من الان بغل پسر گلم هستم
رفتم خونه پارسا و مامان جدید رو هم دیدم...خانم مهربون و دلسوزی به نظر میومد و پارسا هم حسابی بهش وابسته شده بود و دوستش داشت...
به پارسا حسابی بها داده بودن و یک اتاق خوشگل و مرتب براش درست کرده بودند....
خدا رو شکر خیالم حسابی از بابت پارسا راحت شد...
اینم پارسای گل مامان...
Friday, May 22, 2009
ایران ایران
این آخرین پست از ایندیاست....
دیگه این انتظار لعنتی به آخر میرسه و ایشالله به زودی پست بعدی رو همراه با عکسهای پارسای گلم تو پست بعدی براتون میذارم....
به امید هرچه زودتر نوشتن پست بعدی
Tuesday, May 12, 2009
پارسای نانری
در طی صحبت اخیر خاله ستاره با پارسا:
خاله ستاره: خوب پارسا جان چیکار میکنی؟
پارسا: هیچی ، من که دارم کامپیوتر بازی میکنم...مامان تکتم هم نشسته با موبایلش مار بازی میکنه!!!! ...
------------------------------
پارسا: خاله ستاره ما داریم تو مهدکودکمون نمایش تمرین میکنیم...
خاله ستاره: آفرین....اسم نمایشتون چیه؟
پارسا: حسنی نگو بلا بگو...تنبل تنبلا بگو.....
خاله ستاره: اه.... چه خوب آفرین.... حالا تو نقش چیو بازی میکنی ؟
پارسا: با اجازتون نقش خر حسنی.....
خاله ستاره:
------------------------------
الهی قربون بچم بشم میخواد برای اولین بار نمایش بازی کنه!
Thursday, May 7, 2009
معید مچ گیر
"معید" پسر دوست و همکلاسی منه که تقریبا 3 سالشه .... با نمکه و کلی نمک میریزه از خودش و منو کلی یاد پارسا میندازه....یکی از نمکهای "معید " :
مامان بنده خدا از یه کتاب 700 صفحه ای 4 تا کلمه که ممکن بوده یادش بره روی دستش مینویسه...
مامان در حال حاضر شدن و اومدن به دانشگاه و امتحان....
معید تیزبین دست مامان رو میبینه....
معید: مامان این چیه رو دستت نوشتی؟؟؟
مامانبزرگ معید هم چند وقتی از ایران اومده و... صدای معید رو میشنوه...
مامانبزرگ: دختر این چیه رو دستت نوشتی؟
مامان: همش 4 کلمه هست که یادم نره...
مامانبزرگ: خوب اگه 4 کلمه هست بشین بخون دیگه چرا رو دستت نوشتی؟
معید:
مامان:
من: اینو میگن بچه ای که مچ مامانشو میگیره!!!
اینهم معید...
Saturday, May 2, 2009
دعای مادر
این روزها ، روزهای سخت امتحانات آخر سال هست... و بالاخره باید تمام تلاش رو کرد که از اونجا رونده و از اینجا مونده نشد...ترم قبل که خدا رو شکر واحدها با نمره خوب پاس شد..ایشالله خدا کمک کنه و مامان هم دعا و این ترم هم که تا اینجا به خیر و خوشی تموم شده، تموم شه و برگردم ایران...
راستی میدونین من خیلی به دعای مادرم اعتقاد دارم؟ از زمانی که یادم میاد قبل از امتحان حتما باید میگفتم " مامان برام دعا کنی ها، یادت نره" و خیلی تاکید داشتم که حتما دعا کنه وگرنه امتحان رو بد میدادم! این عادت دیرینه هنوز پابرجاست و قبل از هر امتحان با هزار مشقت یه زنگ ایران و " مامان برام دعا کنی ها ، یادت نره"...
باور کنین هرچی هم تو زندگیم سختی کشیدم و میدونم خواهم کشید از این بود که سالها پیش دل مادرم رو شکستم...با اینکه خودش میگه بخشیدم ولی من میدونم اون روزها چی کشید!
در هر صورت امیدوارم خدا سایه همه مادرها و از جمله مادر مهربون خودم رو بالای سر بچه ها نگه داره و دعای خیر همه مادرها بالای سر بچه ها....
مادر جون دستت رو از راه دور میبوسم و برات از خدا طول عمر همراه با سلامتی آرزو میکنم....
Subscribe to Posts [Atom]