Tuesday, October 27, 2009

 

فاتحه

سالهاست که تو را درپس خاطره هایم دفن کرده ام...

ولی امروز میخواهم بر سر گورت فاتحه ای بخوانم...

آن روزهای پر تب و تاب عاشقی و دیوانگی ات ، که هر روز صبح اهالی محل را از خواب میپراندی و شبها بی خوابشان میکردی ، را فاکتور میگیرم که مزاحم شیرینی و شربت وقت مغربت نشوم!

نیشخند عکس یادگار آن شب سیاه به ظاهر سفید آراسته ام را همیشه به یاد دارم که چگونه پیروزیت را جشن گرفتی و شادمانه بر همگان رقصیدی!

سنگینی انگشتانت ، برای بستن صدایم از همان شب اول خوب در مغزم حک شده! و نقشه پلیدت ...از همان ماه اول صدای قلبی دیگر را در درون خود میشنیدم...چه بی انصافانه و نا عادلانه !!!

همه تازه عروسان به خود میبالند و بزرگ شدن نطفه شان را جشن میگیرند و من چه شبها که تا صبح با اشکهایم به این ناخوانده خوشامد گفتم!!! و تو تنها دلیل این حماقت بودی...

با گریه کودکانه اش دلم آرام گرفت که تنی سالم دارد و خداوند را شاکر شدم...

و اکنون آغاز کردم زیستن را به خاطر یک دلیل تازه...

باز هم دست از این خاکستر فروکش شده بر نداشتی و هیزم به آن ریختی...

هیزمها را برایت نمیشمارم ، چراکه زبان شکوه ندارم و حداقل برای خودم حرمت قائلم که دوباره با یاد لگدهایت له نشوم!!!

از بودن با تو میترسیدم و از نبودن ستاره ام هلاک میشدم....

در خزعبلات برگه های دادگاه، حضانت را دیدم و از همه شروط دیگر گذشتم... ولی افسوس که تا آن زمان هم مردانگی ات را نشناخته بودم که با جوال کاهی برابر نیست!!

چه کردی بعد از آن با من...

که روز به روز به بیماران روانی سلول انفرادی نزدیکتر میشدم!

و اکنون اینجایم...

هنوز تکه گوشت من در زیر دندان چرب و نرمت است ، تا کی باز افتی از رمق...خدا داند...

خدایت نیامرزد...

فاتحه مع الصلوات


Comments:

Post a Comment

نظر دوست عزیزم...

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]