Sunday, August 30, 2009
کاش...
کاش اون قطره بارون میشدم و میچسبیدم پشت پنجره اتاقت، اونوقت تا صبح نگات میکردم...
کاش اون ماسه داغ ساحلی میشدم که با پاهای کوچیکت هر روز روشون قدم میزنی...
دلم میخواست اون عکس قشنگ کتاب داستانت بودم که با نگات زل میزدی به من و فقط منو نگاه میکردی...
کاش اون اسباب بازی دوست داشتنی ات بودم که هر روز توی دستای کوچیک تو بودم...
چقدر دلم برای دیدن خنده هات تنگ شده کوچولوی من...
Subscribe to Posts [Atom]
Post a Comment
نظر دوست عزیزم...