Wednesday, July 4, 2007

 

همدلی را از که بیاموزم که هیچکس با دل تنهایم همساز نشد و در این عصر کبود بیگانگی کسی را نمی یابم که با دل بینوایی همنوا شود...

محبت را با که قسمت کنم که به هر کس محبت نشان دادم جوابم را با چنان روح سردی داد که هیچگاه معنای گرمای محبت را نفهمیدم...

با که از عشق سخن بگویم که همه با ایم واژه نا مانوس و با دوست داشتن بیگانه اند.

هیچکس نمی یابد کسی را که بتواند از دلش با او سخن بگوید و چقدر همه برای هم بی معنایند!!

و حال...

که بعد از چندی من نگاه پاکت را از پشت چشمان سیاهت شناخته ام چرا نمی گذارند دلم را به ناز نگاهت خوش کنم؟

چرا نمی گذارند اشکهایم را در آغوش پر مهر تو بریزم؟ چرا نمی گذارند در شبهای بی کسی با تپشهای عاشقانه قلبت به خواب روم و صدای عاشقانه دوست داشتن را بیاموزم...؟

چرا بزرگی را به تعداد سالهای رفته از عمرشان می دانند و جواب دل من و تو را دادن آنها را کوچک می کند؟

اگر سالهای باقیمانده از عمر، مرا نیز اینگونه می پرورد،حاضرم تمام سالها را بدهم و فقط این چند روز باقی را همینگونه که هستم باشم ، با تو باشم و فقط تو را ببینم ....

که دیگر حسرت دیدنت را نداشته باشم...


Comments:

Post a Comment

نظر دوست عزیزم...

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]